Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


آخرین نفس را در این قفس برای تو می زنم

موزیک ،تصاویر،اس ام اس،مطالب آموزشی

امسال هم  تموم میشه و من میمونم و نداشته هام....

انگار وقتی قرار به نبودن هاست... فرقی نمی کنه چند وقته نیستی..

از همان لحظه ی نخست دلتنگم .

چیزی نگفتم ،

نه اینکه چیزی برای گفتن نداشتم ، شاید خیلی چیزها رو واسه نگفتن داشتم  !

انگار فقط افسوس ماند برای من و تمام آرزوهای خوبم برای تو .

که به تو سپرده بودمش با هزار و یک امید .

و امروز ساده شکست  ...

دلم می خواد بلند بلند بخندم به دنیا ، به خودم . اما نه به تو .

میگن آروم باش ...

هستم . آنقدر که حتی تو هم نمی تونی نا آرامی درونم رو بفهمی ...

حس میکنم زیر واژه ی اسمت دارم رسوب میکنم ...

بیخیال ... به هر دری که میزنم دوباره میرسم به تو !

بــاید دلم را بکنم از دلَت ، و برای کندنش اجازه ندارم  به حریم خصوصی دل تو پا بگذارم .

پس این كار را به تو محول می كنم ...

اگر کنده شد ، برایت  آسمانی پر از ستاره های چشمك زن ، و هـــرشب ماهی كامل ، كنار می گذارم .

و تمام عشق شیرینی که در دلم برایت ساخته ام در ماه تلنبار می كنم ...

و درست رو به روی پنجره ی اتاقت می گذارمش ...

فقط بدان اگر هرشب با دیدن ماه ، صدای چکه های اشک هایت تمامی نداشت

دل من لا به لای آن چه كه در ماه تلنبار كرده بودم گم شده و بر نخواهد گشت .

تو می دانی و دلَت ... !

و وقتی هر شب یک ماه کامل داری حواست رو بیشتر جمع کن

چون یک پای معامله میلنگد ....

 

چی بگم

 

خواستم خودمو گول بزنم ؛ همه ی خاطراتم رو انداختم یه گوشه ای و گفتم : فراموش
یه چیزی ته قلبم خندید و گفت : یادمه

 

الهی ....

 


+نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت12:51توسط صادق | |

+نوشته شده در چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,ساعت20:22توسط صادق | |

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب...

+نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:12توسط صادق | |

 

[تصویر:  nr6lzol4qyq6z34os8oy.png]

 

 

 

 

 

 

پشت چراغ قرمز،
پسركي با چشماني معصوم و دستاني كوچك گفت:
چسب زخم نميخواهيد؟ پنج تا صد تومن، آهي كشيدم و با خود گفتم:
تمام چسب زخم هايت را هم كه بخرم، نه زخم هاي من خوب مي شود، نه زخم هاي تو.


 

 

امروز چه سخت باخـــتم آنچه را که همیشه هـــراس

 باختنش را داشتم

خدایا دیگر هیچ از تو نمیخواهم آنچه خواستم نداده  

پس گرفتی

پس بگیر آنچه را که به من ترحم کردی

 

خسته بود اهــل زمين نبود نـمازش شــكســته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد شيشه بود تـنها از اين نظر كه سـراپا شـكســته بود

بر سنگ قبر من بنويســـــــيد پاك بود چشمان او كه دائما از اشك شسـته بود

بر سنگ قبر من بنويســيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه، دســــته بود

بر سنگ قبر من بنويســــــيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود 

 

حرمت عشق ؛ در اندازه ی افكار ما نيست .... پس به هر دلبستني عشق نگوييد

 

حال من بد نيست غم کم می خورم .......... کم که نه!هرروزکم کم می خورم

آب می خواهم ، سرابم می دهند .......... عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب .......... از چه بيدارم نکردی ؟ آفتاب!!!!

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام .......... تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد می شوم .......... خوب اگر اينست من بد می شوم

هيچ کس اشکی برای ما نريخت .......... هر که با ما بود از ما می گريخت

چند روزی ست حالم ديدنی است .......... حال من ازاين و آن پرسيدنيست

گاه بر روی زمين زل می زنم .......... گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت .......... يک غزل آمد که حالم را گرفت ...

 

 

ما کاشفان کوچه های بن بستیم!

حرف های خسته ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند....

 


+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:58توسط صادق | |

 


وقتی برگ های خشک پاییزی رو زیر پات له میکنی

یادت باشه که اونا یه روزی بهت نفس هدیه میکردن



گنجینه

خاطره هایم را هر روز جستجو می کنم...

شاید بیابم تو را

در لا به لای برگه های کهنه اش

خودت را نشان بده

بی خبر پاک شدن شایسته ی تو نبود...

به سوی روشنایی

کمی زود بود

              ولی....

       دعایت گرفت مادربزرگ!....

 

  پــــیـــــر شـــــدم...!!

پیر شدم...!!

 

 


دوباره سیب بچین حوا ...

 

                      من خسته ام ...

                                 بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند ...

 

ندانستم

 


پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید

 

من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید

 

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

 

بنویسید که بد بودم و دارم بزنیـــــد

 

من از آیین شما سیــــــر شــــــدم

 

پنجه در هرچه که من واهمه دارم بزنید

 

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟

خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنیـــــــد

بی تو

 

 

 

 

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست

 

 

به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم

 

 

مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد

 

 

مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم

 

 

بگو معنی تمرین چیست ؟

 

 

بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟

 

 

بریدن از خودم را ؟

 

 

مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...

 

 

از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم

 

 

همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد

 

 

تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند

 

 

نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگیر ...

 

 

هوای سرد اینجا رو دوست ندارم

 

مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام

 

گنجینه

ساعت ها را بگذارید بخوابند ، بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست.

من و دل

 

+نوشته شده در جمعه 29 دی 1391برچسب:,ساعت11:51توسط صادق | |

 

هر چند سلام سر آغاز دردناک خداحافظی است. ولی بگذار خداحافظی سلامی نو باشد.

بگذار سرنوشت و تقدیر بازی خویش را ادامه دهند. من و تو در این بازی یار و مونس یکدیگریم.

بگذار بگریم که جز اشک مرحمی نیست مرا.

در خلوت سکوتم قدم می نهم و قلبم را آرام آرام تسکین می دهم.

چرا که می خواهم در آن بذر محبت بکارم . 

 

سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است.

 

و تو ای مهربان! فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و مرا یاری کن.

ما هميشه صدا هاي بلند را ميشنويم

پر رنگ ها را ميبينيم

سخت ها را ميخواهيم

غافل از اينكه....

خوبها آسان مي آيند

بي رنگ مي مانند

و بي صدا ميروند...

 

 

وقتی که در ایوان دلتنگی هایت می نشینی

 

    وقتی که پشت یک پنجره بارانی ، بی هوا

 

    شاعر می شوی

 

    وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت

 

    به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد

    کسی هست که می شود به او پناه برد

    کسی که شب دلتنگی ها را با او می توان قسمت کرد

    یک نفر هست ،

    یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت با توست

    شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن ... تنها با او ...

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,ساعت21:35توسط صادق | |

 

نمي دونم از كجا شروع كنم؟
از خوبيت از اميدت از حرفهاي پر از ماهت يا از چشات كه من’ كشته حتي از عصبانيتت چون اونم برام غنيمته كاش بدوني كه چه قدر دوستت دارم كاش بدوني ارزشت بيشتر از اين حرفهاست تو برام مثل باروني كه برام هميشه سبكي مياره مثل بارون از آسمون به دل عاشق من مي باره مثل بارون صدات براي دل آدمي آرام و نرمه چه خوبه بودنت چه خوبهه احساست و حتي لمس كردنت انقدر دوست دارم به اون شونه هات سرم’ بزارم’ حرفهاي دلم’ بهت بگم باهات گريه كنم باهات بخندم و هر لحظه به چشماي پر مهرت نگاه كنم چون اون چشمات من’ به زندگي بيشتر وابسته مي كنه. هر موقع صداي قشنگت’ مي شنوم دلــــم مي لرزه يه جوري اروم و هيجان زده ميشم از خودم از بودنم جدا ميشم و خودم’ به تو ميسپارم اگه تو دلم باشي باور نميكني ميگي اين دل هموني كه فكر ميكنم دوستم نداره ولي كاش از چشام بخوني كه حتي بودنت گفتنت خواستنت و همه چيزت برام از همه كس باارزش تر. مي دوني ، زندگي من مثل يه كاغذ سياه كه تو نقطه ي سفيدش هستي و هر لحظه كه عشق من به تو زياد مي شه اون نقطه به اوج خود مي رسه و بزرگتر مي شه و زندگي يه رنگ ديگه با تو مي گيره هيچ كس تو رو از من نمي تونه بگيره حتي خودت چون اسمت ، عشقت و بودنت تو دلم حك شده و محاله كه پاك شه يعني خودم هم نمي زارم پاك شه عشقت بـــــرام مثل گلهاي بهاري هر روز تازه تر مي شه به جاي اينكه تكراري شه هر روز بوي قشنگتري به خودش مي گيره عشقت برام خيلي تازه و تازه تر هست مثل بوي بارون مثل بوي ياسمن انقدر از ته دل نفس مي كشم تا بيشتر به بودنت و عشقت معتاد بشم.
اما...

 
www.taknaz.ir تصاویر زمستان

 

 


راســـــــــــــــت می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد من به همه چیز این دنیا دیــــــــــــــــــــــــــــــر رسیدم زمانی که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم که دیگر شب است "بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی شکیبایی درخت را و استواری کوه را... من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...!

بايد قصه اي تازه آغاز كنم و نشان دهم كه هنوز ميتوانم عشق بورزم
باز هم برايت مينويسم از لحظه ضيافت من و دل كه در آن جاي تو خالي بود
و باز هم برايت مينويسم از عطش ديدار تو ,از بغض غربت كه واژه به واژه آن را گريه كردم



ابري ديگر فرا گرفته است
آسمان دلم را
ميان غباري از درد نشسته ام
به انتظار نگاه باراني



صده ها, هزاره هاست كه نشسته بر سكوي انتظار يخ بسته ام,سنگ شده ام بدل به تنديسي سيماني شده ام .مدتهاست كه زمان گم كرده بر قلب خالي اين تنديس سيماني چشم اميد دوخته ام و تو را كه نميدانم كيستي و فقط ميدانم مثل هيچكس نيستي ,انتظار ميكشم.
بر هر ضريحي,بر هر شاخساري,بر هر قفلي,بر هر سبزه و گلي,بر هر باغ و گلستاني,بر هر خاطره و خاطره اي و بر تمامي لحظه هاي فرصت رو به پايانم
آمدنت را
دخيل بسته ام


چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگريم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا.


چه تهی شده ام ، من از معنی... و نفرین بر این واژه گان پوچ و بی معنی... که مرا نه به خروش ِ مواج ِ زندگی رهنمونند و نه به آرامش یکپارچه مرگ... چه بی حاصل حضوری دارند این واژه گان... بر این معصوم صفحۀ سفید ِ بی گناه... که دیگر نه دیده گان مرا تعریف می کنند و نه چشمان تو را افسون... مرده باد کلمه و خاموش باد جمله... که هر چه می گویند از حضور خستۀ من می کاهند و بر غیاب شکستۀ تو می افزایند... آخر به چه کار می آیید ای واژه گان گم گشته معنی... مرا به حال خود بگذارید... و ویران شوید... که از انبوه شما ، تنها دیواری ساخته می شود از آجر تلخ کلمه ، که چون به یک خط قرار گیرید و بر سطرها نشینید ، بی نفوذ دیواری گردید همچون این نوشتۀ منحوس... وهر چه بیشتر نوشته آید... دیوار جدایی میان من وتو را رفیع تر گرداند... و مرا در پشت این نوشته ها پنهان تر... پس دیگر نخواهم نوشت و هیچ نخواهم گفت... تا ویران شود دیوار و آوار گردد کلمات... که اکنون وقت خاموشی پرفریب لبهاست... وآغاز گفتگوی بی واسطۀ چشمها... بر چشمان گویای من همیشه خیره بمان....

شب تو اتاق تو تاریکی منتظر روشن شدن چراغ گوشیت باشی ...
یهو چراغش 
روشن شه ... قلبت بتپه ....
تاپ ...
تاپ ...
تاپ...
میری برش میداری ...
یعنی اونه ؟؟
رو صفحه میبینی ...
قلبت میشکنه ...
Battery Low ...
وقتی کسی نباشه قلبت رو شارژ کنه ...
چه فرقی میکنه ...
گوشیت خاموش میشه ...
آروم رو تختت کز میکنی
 ...
وتا خود صبح به خودتو بدبختیهات بد بیراه میگی...

+نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت9:10توسط صادق | |

 

اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمی‌کنی
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمی‌کنی

دلتنگ‌تر میشم ولی نشنیده می‌گیری من‌و
هنوز همه حال تو رو از من فقط می‌پرسن‌و

 

با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت
اصلاً نمی‌خوام بشنوم که اشتبا گرفتمت

داشتن تو کوتاه بود .. اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه .. هیچ کس به غیر تو نبود

حقیقت‌و میدونی و ازم دفاع نمی‌کنی
کنار تو می‌میرم و تو اعتنا نمی‌کنی

مردم تو رو از چشم من امشب تماشا می‌کنن
فردا غریبه‌ها من‌و پیش تو پیدا می‌کنن

کاش اتفاقی رد بشی از کوچه‌های دلخوری
به روم نیارم که چقدر می‌خوام که از پیشم نری

هر بار با شنیدن صدای تو آروم شدم
حتی واسه‌ی رفتنت پیش همه محکوم شدم


 

 


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 


 

+نوشته شده در شنبه 15 مهر 1391برچسب:,ساعت18:2توسط صادق | |


عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

 

 

در همهمه این شهر ؛ در میان هیاهوی آدم ها

که شتابان به هر سو در حرکت هستند

صدای پر محبت تو در ذهنم تکرار می شود

صدایی که چون تکیه گاهی امن مرا در خود جای داده

و آهنگ زندگی را در خاطرم زمزمه می کند

و نبض زندگی

با نوازش خود قلب مرا در دست گرفته

تا طعم خوش نجابت تو را بر دلم نجوا کند

نجوایی از شقایق های همیشه عاشق

که به یاد داشته باشم توئی را که بذر یک دلی را در دلم کاشتی

بذری که این گونه مرا شیفته تو ساخت

که اینک این گونه بیقرارت شده ام...

http://www.ckhost.ir/images/87337320946359571745.jpg

 




 

منظره های دوردست را نمی خواهم

فقط پیش پایم را روشن کن

همین یک قدم کافیست

 

 

 

با نام و یاد تو آغاز میکنم که یادت امتداد نفس ها و روشنی دیده هاست .

 

بار الها : یادم یاد توست و دلم سوی آمرزش و مهربانی توست.

به امیــد تــو

ماه من...
غم و اندوه اگر هم روزی
مثل باران بارید
با نگاهت به خدا
چتر شادی باز کن
و بگو با دل خود
که خدا هست
خدا...

 

 

 

 

روزگار بهتری از راه می رسد

کسی نگفته است که زندگی کار ساده ایست،گاهی بسیار سخت و ناخوشایند می نماید.

اما با تمام فراز و فرودهایش، زندگی ...از ما انسانی بهتر و نیرومند تر می سازد.

حتی اگر در لحظه حقیقت آن را در نیابیم.

به یاد آر ...

که در آزردگی، رنج از خود دور داری،و در دلتنگی، بگذاری اشکهایت جاری شوند،

و در خشم خود را رها سازی،و در ناکامی بر خود چیره شوی،تا می توانی یار خود باش.

می توانی بهترین دوست خود باشی،اما به هنگام آشفتگی مرا خبر کن!

می کوشم، بدانم چه وقت باید در کنارت باشم.اما گاه ممکن نیست، پس خبرم کن.

عشق بالاترین هدیه ای است که می توانیم به یکدیگر بدهیم.و ایثار یکی از بزرگترین لذت هایی است که به ما ارزانی شده.

من اینجایم هر زمان و همیشه،تا هر آنچه دارم به تو هدیه دهم

 

جملات زیبا گیله مرد

عشق من

انگار که از خاطره آشنایی ام با توهزار سال گذشته است

که این چنین همه چیز، وهم و گنگ وخاموش در دورنمایی از مه وابرهای سیاه غوطه ورند

نمی دانم پس برای کدام خاطره است ، برای کدام نگاه و کدام لحن عاشقانه توست

که بغض گلوی امروز و فردایم را چنین فشار می دهد ...

من را فراموش کن من پراز زمستان های طولانیم

و حسرتی جاری در شریان زندگی !

من نیز تو را فردا به خاطر خواهم آورد

امروز برای ماندن کمی دیر است که کوچه های تنهایی ام دلواپس بازگشت منند

وخاطره ها منتظر که دستی بیدارشان کند

راستی دستانم التماس را فراموش کرده اند و دورنمای عا شقانه های نگاهم را تعطیل .

تو هم به خانه برگرد ، می بینی هوا ابریست برگرد و بدون من زندگی کن .

می رویم و با خود می بریم عشق هایمان را،

رازها و زخم های ناگفته را به زیر خاک یا آسمان

به این امید که شاید روزی ، جایی ناگفته ها را مجال گفتنی باشد

چی بگم


گاهی باید بی رحم باشی با خودت ...
باید دست دلت رو بگیری ٬ کنج خلوتی رو پیدا کنی
خیره شوی در چشمان دلت و بدون هیچ مقدمه و حاشیه ای برایش بازگو کنی
تمام آنچه را که خوب می داند اما نمی خواهد و یا شاید نمی تواند باور کند .
باید بی رحمانه تمام بغض کردن هایش را ضجه زدن هایش را نادیده بگیری

و باز هم بگویی ...

و آنقدر بگویی ...

تا باور کند تمام آنچه را که نمی خواست

الهی ....

 

 

 


بار ای باران ...

ببار ای باران ، ببار که غم از دلم رفتنی نیست، اشکهای روی گونه ام دیدنی نیست.
ببار ای باران که این تنهایی تمام شدنی نیست، آن لحظه های زیبا تکرار شدنی نیست.
ببار ای باران که شعر تلخ جدایی خواندنی نیست ، غم تلخی که در سینه دارم فراموش شدنی نیست .
ببار که دلم گرفته است ، چشمهایم از اشک ریختن خسته است.
ببار ای باران ، که سکوت این لحظه ها با صدای تو و صدای گریه هایم شکسته شود، دلم از غصه ها خالی شود و لحظه هایم مثل همیشه بارانی شود.
ببار ای باران ، آمدن تو مرا آرام میکند ، قطره های تو مرا از چشمان غریبه ها پنهان میکند.
چه آمد بر سرم که اینگونه پریشانم ، باور ندارم که اینگونه تنهایم .
چه آمد بر سرم که اینک آرزوی کسی را دارم که با من قدم بزند در زیر قطره های باران، درد دل کند با من در این حال و هوای دلگیر آسمان.
ببار ای باران که غم از دلم رفتنی نیست ، هوای سرد قلبم گرم شدنی نیست.
راهم را گم کرده ام در کوچه پس کوچه های شهر در این شب بارانی ، کجا بروم، من که سرپناهی را جز تو ندارم ای باران ، در آغوش چه کسی آرام بگیرم من که هیچکس جز خدا را ندارم ای آسمان.
ببار ای باران ، این آرامش ناخواسته ام را در زیر قطره های باوفایت از من نگیر ، بیوفا نباش ، ای باران با وفا تنها همین شب هوای مرا داشته باش

.

دلم

یک مزرعه میخواهد

یک تو

یک من

وگندم زاری طلایی رنگ

که هوایش ﺁکنده باعطرنفس های توباشد...

 

 

 

صدایت درگوشم زمزمه می شود

نگاهت درذهن مجسم ...

ولی من

تو را

می خواهم

نه خیالت را ..

 

 



 

تو که می آیی

پنجره ای باز می شود

پرده بی رنگ دلتنگی

کنار می رود

آرام میان جانم

خانه می کنی

 

ای دلم دیدی ماتت کردو رفت.....

خنده ای بر خاطراتت کردو رفت.....


من که گفتم این بهاره افسرده ایست.....

 

من که گفتم این پرستو رفتنیست....

آه عجب کاری به دستم داد دل.....

هم شکستو هم شکستم داد دل......
 

 

تصاویر رمانتیک عاشقانه

 

تمام چیزی که باید از زندگے آموخت ،

تنها یــــک کلمه است

"مےگذرد"

ولے دق می دهد تـــــا بگــــــــــــذرد...

 


 
به سلامتی تو،
تویی که این متن رو میخونی
تویی که دلت شکست
ولی مرام داشتی،
تنها موندی….
اما معرفت داشتی….
تو دختری که
تو این روزای سخت
از خیلی از نامردای مرد نما
مقاومتری و محکمتری….
تو پسری که
تو این روزای سخت
از خیلی زن نما های سنگدل
با احساس ترى،
لطیفتری
نه میگم بی خیال
نه میگم خوش باش…
بابت خوردن
مهر با ارزش آدم
رو پیشونیت
داری بها میپردازی
به نظرت نمی ارزه؟
می ارزه خوبم می ارزه….
به سلامتی تو…

 

 

زندگی یعنی من
زندگی یعنی تو

زندگی یعنی ما، با همه آنچه که هست
مثل دریا با رود
مثل آتش با دود

 

وخدا را دیدن واز او پرسیدن
راز این عشق که می سوزاند
همه ی هستی ما را هردم....


 

شاید آرام تــر می شدم
فقــط و فقـــط…

اگر می فهمیدی ،
حرفهایم به همین راحتــــی که می خوانی
نوشته نشده اند !!


نابینا به ماه گفت :دوستت دارم .

ماه گفت : چه طوری ؟ تو که نمیبینی .


نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم.

 

ماه گفت: چرا؟

نابینا گفت:اگر می دیدمت عاشق زیباییت میشدم

ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم

 

 

 

دستت را به مـن بـده

نـتـرس بـا هـم خـواهـیـم پـریـد

حـضـور و حـیـات و حوصله ی مـن از تـو

درد و بـلا و بـی کسی های تـو از مـن


گاهي دلم نمي خواست تو را ببينم،اما تو در كنارم بودي و نفس هايت يخ روزهايم را باز ميكرد.گاهي دلم نمي خواست تو را بخوانم،اما تو مثل يك ترانه زيبا بر لبم زندگي مي كردي.

 

من در كنار تو بودم بي آنكه شور و نوايي داشته باشم،بي آنكه بدانم تو از خورشيد گرمتري،بي آنكه بدانم تو از همه شعرهايي كه من ازبركرده ام شنيدني تري.من در كنار توبودم،اما دريغا نمي دانستم كه كجا هستم.نميدانستم از آسمان و زمين چه ميخواهم.هرشب در ديوان حافظ دنبال كسي ميگشتم كه مرا تا دروازه هاي قيامت ببرد.

من انگار منتظر بودم كه كسي بيايد كه قلبش زادگاه همه گلها باشد.وقتي به من نگاه ميكردي چشمهايم را بستم.وقتي در جاده هاي خاطره غزل خواندي ايستادم و خاموش ماندم.مهربانانه آمدي،سنگدلانه رفتم.از شكفتن گفتي،از خزان سرودم. ناگهان مه همه جا را فرا گرفت.حرفهايم مرطوب شد و چشمهايت با ابرهاي مهاجر رفتند.شب آمد و چراغها نيامدند،ظلمت آمد و چشمهايت نيامدند.شب در دلم چنان خيمه زد كه انگار هزاران سال قصد اقامت دارد.كاش ني ها از جدايي من و تو حكايت ميكردند.

اكنون ميخواهم دنيا پنجره اي شود و من از قاب آن به افق نگاه كنم و آنقدر دعا بخوانم كه تو با نخستين خورشيد به خانه ام بيايي.اكنون دوست دارم باغهاي زمين را دور بريزم،آنگاه گلهاي تازه اي بيافرينم و تقديم تو كنم...

جملات زیبا گیله مرد
 

رفاقت مثل آدم برفی میمونه،

درست کردنش راحت؛ اما نگه داشتنش سخت!

جملات زیبا گیله مرد

 

 

جملات زیبا گیله مرد

 

 

 

 

 

 

در خود می نگرم تا ببینم که خطا کجاست ...

 

بعد از کمی تامل و قدری سکوت پی میبرم :

آنجا که خالی از خداست ، خطاست . . .

به یاد می آورم، آنجا که از یاد او غافل شده ایم، به بیراهه رفته ایم ...

 

 

 

پرسند دنیا خواهی یا دوست ؟

گویم ای بی خبران : دوست همه دنیای من است ..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:,ساعت19:17توسط صادق | |

.

 

 

 

..

 

سال ها گذشته است...

باورت میشود زندگیم...

از آن روزی که دلم دیگر تاب نیاورد دلتنگی ها را که بخواهد در قلب بی قرارش نگه دارد...

آن روز، گمان می کردم عمر دلنوشته های دل بی قراری ام ماهی هم نمی شود حتی .

واینک، سال ها گذشته است... و من از آن روز آغاز بی قرارترم و بی تاب تر.

آنچنان که دل دلواپسی هایم دیگر به خیالت دلخوش نمی شود...

پر از حرفم  ، پر از واژه واژه عاشقانه هایی که خودم هم به سختی می فهممشان..

پر از حرف به حرف کلماتی از جنس احساس که خواندنشان سخت است و نوشتنشان سخت تر...

نمی دانم از کدام گوشه ی این دل نااستوار برایت بگویم...

دل بردی از من به یغما ..

دلواپسی عاشقانه شیرین است ، اما آرزومند آنم که هیچوقت در برزخ هجران تجربه اش نکنی...

سخت است نازنینم... نمی خواهم غمش توی قلب پاکت خانه کند...

آشفته ام ... می بینی...

نگاهت روی زمین دنبال کدام ستاره می گشت...

سرت را بالا بیاور... نه... نه تو حرکت نکن. بگذار من دستم را زیر چانه ات بگذارم و سرت را بالا بیاورم.

بگذار گونه های لطیفت را نوازش کنم.

نگاهم کن . نیازمند آنم که از دریچه ی چشمان روشن تو دیده شوم...

بگذار در برق چشمانت آتش بگیرم.

بگذار در حریم امن آغوشت آرام بگیرم.

مثل کودکی می ترسد از تاریکی شب از هجوم دنیای بی تو می ترسم.

بگذار در شب موهایت گم بشوم. ودرآغوشت پنهانم کن.

نمی خواهم جز تو را ببینم...

چی بگم

میدانی....

من هنوز هم در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم

چشم هایت را ببند

گوش کن

اینجا یکی دلش را در آغوش گرفته و زیر آوار بغض هایش جیغ میکشد

بگذار جیغ بکشد

از صدای یکنواخت روزگار که بهتر است

الهی ....

+نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:,ساعت19:6توسط صادق | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد