Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


آخرین نفس را در این قفس برای تو می زنم

موزیک ،تصاویر،اس ام اس،مطالب آموزشی

 

نمي دونم از كجا شروع كنم؟
از خوبيت از اميدت از حرفهاي پر از ماهت يا از چشات كه من’ كشته حتي از عصبانيتت چون اونم برام غنيمته كاش بدوني كه چه قدر دوستت دارم كاش بدوني ارزشت بيشتر از اين حرفهاست تو برام مثل باروني كه برام هميشه سبكي مياره مثل بارون از آسمون به دل عاشق من مي باره مثل بارون صدات براي دل آدمي آرام و نرمه چه خوبه بودنت چه خوبهه احساست و حتي لمس كردنت انقدر دوست دارم به اون شونه هات سرم’ بزارم’ حرفهاي دلم’ بهت بگم باهات گريه كنم باهات بخندم و هر لحظه به چشماي پر مهرت نگاه كنم چون اون چشمات من’ به زندگي بيشتر وابسته مي كنه. هر موقع صداي قشنگت’ مي شنوم دلــــم مي لرزه يه جوري اروم و هيجان زده ميشم از خودم از بودنم جدا ميشم و خودم’ به تو ميسپارم اگه تو دلم باشي باور نميكني ميگي اين دل هموني كه فكر ميكنم دوستم نداره ولي كاش از چشام بخوني كه حتي بودنت گفتنت خواستنت و همه چيزت برام از همه كس باارزش تر. مي دوني ، زندگي من مثل يه كاغذ سياه كه تو نقطه ي سفيدش هستي و هر لحظه كه عشق من به تو زياد مي شه اون نقطه به اوج خود مي رسه و بزرگتر مي شه و زندگي يه رنگ ديگه با تو مي گيره هيچ كس تو رو از من نمي تونه بگيره حتي خودت چون اسمت ، عشقت و بودنت تو دلم حك شده و محاله كه پاك شه يعني خودم هم نمي زارم پاك شه عشقت بـــــرام مثل گلهاي بهاري هر روز تازه تر مي شه به جاي اينكه تكراري شه هر روز بوي قشنگتري به خودش مي گيره عشقت برام خيلي تازه و تازه تر هست مثل بوي بارون مثل بوي ياسمن انقدر از ته دل نفس مي كشم تا بيشتر به بودنت و عشقت معتاد بشم.
اما...

 
www.taknaz.ir تصاویر زمستان

 

 


راســـــــــــــــت می گفتند همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد من به همه چیز این دنیا دیــــــــــــــــــــــــــــــر رسیدم زمانی که از دست می رفت و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت چشم می گشودم همه رفته بودند مثل "بامدادی" که گذشت و دیر فهمیدم که دیگر شب است "بامداد" رفت رفت تا تنهایی ماه را حس کنی شکیبایی درخت را و استواری کوه را... من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم به حس لهجه "بامداد" و شور شکفتن عشق در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت "من درد مشترکم" مرا فریاد کن...!

بايد قصه اي تازه آغاز كنم و نشان دهم كه هنوز ميتوانم عشق بورزم
باز هم برايت مينويسم از لحظه ضيافت من و دل كه در آن جاي تو خالي بود
و باز هم برايت مينويسم از عطش ديدار تو ,از بغض غربت كه واژه به واژه آن را گريه كردم



ابري ديگر فرا گرفته است
آسمان دلم را
ميان غباري از درد نشسته ام
به انتظار نگاه باراني



صده ها, هزاره هاست كه نشسته بر سكوي انتظار يخ بسته ام,سنگ شده ام بدل به تنديسي سيماني شده ام .مدتهاست كه زمان گم كرده بر قلب خالي اين تنديس سيماني چشم اميد دوخته ام و تو را كه نميدانم كيستي و فقط ميدانم مثل هيچكس نيستي ,انتظار ميكشم.
بر هر ضريحي,بر هر شاخساري,بر هر قفلي,بر هر سبزه و گلي,بر هر باغ و گلستاني,بر هر خاطره و خاطره اي و بر تمامي لحظه هاي فرصت رو به پايانم
آمدنت را
دخيل بسته ام


چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگريم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟! همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه... تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج ابرا.


چه تهی شده ام ، من از معنی... و نفرین بر این واژه گان پوچ و بی معنی... که مرا نه به خروش ِ مواج ِ زندگی رهنمونند و نه به آرامش یکپارچه مرگ... چه بی حاصل حضوری دارند این واژه گان... بر این معصوم صفحۀ سفید ِ بی گناه... که دیگر نه دیده گان مرا تعریف می کنند و نه چشمان تو را افسون... مرده باد کلمه و خاموش باد جمله... که هر چه می گویند از حضور خستۀ من می کاهند و بر غیاب شکستۀ تو می افزایند... آخر به چه کار می آیید ای واژه گان گم گشته معنی... مرا به حال خود بگذارید... و ویران شوید... که از انبوه شما ، تنها دیواری ساخته می شود از آجر تلخ کلمه ، که چون به یک خط قرار گیرید و بر سطرها نشینید ، بی نفوذ دیواری گردید همچون این نوشتۀ منحوس... وهر چه بیشتر نوشته آید... دیوار جدایی میان من وتو را رفیع تر گرداند... و مرا در پشت این نوشته ها پنهان تر... پس دیگر نخواهم نوشت و هیچ نخواهم گفت... تا ویران شود دیوار و آوار گردد کلمات... که اکنون وقت خاموشی پرفریب لبهاست... وآغاز گفتگوی بی واسطۀ چشمها... بر چشمان گویای من همیشه خیره بمان....

شب تو اتاق تو تاریکی منتظر روشن شدن چراغ گوشیت باشی ...
یهو چراغش 
روشن شه ... قلبت بتپه ....
تاپ ...
تاپ ...
تاپ...
میری برش میداری ...
یعنی اونه ؟؟
رو صفحه میبینی ...
قلبت میشکنه ...
Battery Low ...
وقتی کسی نباشه قلبت رو شارژ کنه ...
چه فرقی میکنه ...
گوشیت خاموش میشه ...
آروم رو تختت کز میکنی
 ...
وتا خود صبح به خودتو بدبختیهات بد بیراه میگی...

+نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت9:10توسط صادق | |